اطمینان نداشتن به معنای ضعیف یا عجیب و غریب بودن تو نیست!
میخواهم دو داستان برای شما تعریف کنم.
داستان اول درباره شک
من در یک کافه در شهر نیویورک نشسته بودم و سعی میکردم که یک غریبه را راضی کنم که به بوینس آیرس پرواز کند.
من هیچگاه به آنجا نرفته بودم اما میدانستم مکان مناسبی برای او است.
این مرد برای من تعریف کرد که آرزو داشته در آمریکای جنوبی یک کمپ فوتبال برای کودکان تاسیس کند.
بعد از مطرح کردن چند مکان احتمالی، هر دو ما بر روی این موضوع توافق کردیم که بوینس آیرس بهترین مکان برای آغاز این ایده است.
من از او سوال کردم که اگر امکاناتش برای او فراهم باشد؛ آیا به بوینس آیرس میرود یا دلیلی وجود دارد که او را در نیویورک نگه داشته است؟
او گفت: قطعاً میرفتم.
«من نه خانواده، نه دوستان و نه هیچچیز دیگری را ندارم که مرا در اینجا نگه دارد.»
با هم صحبت کردیم که آیا میتواند پولی پسانداز کند که بتواند بلیط هواپیما تهیه کند؟
او گفت که میتواند و من هم او را به انجامش تشویق کردم.
من گفتم «عالی است. اگر من جای تو بودم این کار را انجام میدادم.»
زمانی که پسانداز هزینه بلیطم کامل میشد؛ یک بلیط یک طرفه به بوینس آیرس میخریدم.
البته حتماً مطمئن میشدم که هزینه تهیه بلیط بازگشت را هم داشته باشم.
تا بیشترین حد ممکن و تا زمانی که میتوانستم هزینههای آن را متحمل بشوم؛ در آنجا میماندم و تجربه کسب میکردم.
اگر به هر دلیلی نمیتوانستم تا زمانی که پساندازم کفاف میداد کارم را تمام کنم، بلیط بازگشت خود را به نیویورک میخریدم و این طور به نقطه شروع خود باز میگشتم.»
او لبخندی زد، سری تکان داد و گفت: «اینها که گفتی رویایی بیش نیست.»
داستان دوم درباره شک
من مدت طولانی برای آغاز و راهاندازی اولین تجارتم صبر کردم.
۴ سال پیش از راهاندازی سایت، طراحیهایش را روی تخته وایتبرد کشیده بودم.
در واقع مثل این بود که من دائماً در وضعیت برنامهریزی قرار گرفته بودم.
سرانجام بهانههایم ته کشیدند، مقداری سرمایه که پسانداز داشتم را پیش کشیدم و تجارتم را راه انداختم.
در نهایت من برای ساخت یک مدل اولیه ۱۶۰۰ دلار پرداختم چرا که مجبور بودم در برخی قسمتهای نقشه که خودم نمیدانستم آنها را چگونه کد بزنم؛ به برنامهنویسان هزینهای را بپردازم.
اما، نتیجه چه شد؟
در مجموع، این ایده تجاری من برایم سودی در حدود ۱۱۸ دلار و ۵۰ سنت به همراه داشت.
به کسانی که قصد دارند این سبک کار من را در زندگی پیش بگیرند، میگویم که این دقیقاً برعکس کاری است که در مشاغلی که سوددهی بالایی دارند، انجام میشود.
(خوشبختانه این مسئله را زمانی فهمیدم که سریعاً به سراغ یک ایده تجاری دیگر رفته بودم)
حال فایدهی دو داستان درباره شک چیست؟
جواب این است:«عدم قطعیت».
من درک میکنم که حس عدم اطمینان و اعتماد به خود چه معنی دارد.
من عمیقاً این را میفهمم که اگر تمام شهامت خود را برای کاری که تمایل به انجام آن را داری جمع کنی و سپس به شدت شکست بخوری چه حسی دارد.
خوشبختانه من همچنان تلاش میکردم، ایدههای مختلف تجاری را محک میزدم و حالا بیش از سه سال است که شغل من یک کارآفرین تمام وقت است.
کارآفرین شدن یکی از بهترین تصمیماتی بود که من در زندگیام گرفتم.
اما در آغاز اصلاً آسان نبود.
تردید و شک بسیار زیادی به خود داشتم و دلایل زیادی برای داشتن این احساسات وجود داشت.
من این احساس مشابه را در موارد و زمینههای دیگری نیز تجربه کردهام.
من بیش از یک سال به طور خصوصی نویسندگی میکردم تا زمانیکه شهامت آن را یافتم که مقالههای دوشنبه و پنجشنبه را بنویسم.
حالا این وبسایت را نگاه کنید! بیش از ۴۷۰۰۰ عضو در این انجمن کوچک ما وجود دارد.
این ترس و عدم قطعیتها در همه جا حضور دارند.
ما جای خالی آنها را با انجام دادن کارهای کوچکی مثل رفتن به باشگاه ورزشی پر میکنیم.
ما سوالاتی نظیر اینکه : «آیا مردم درباره من قضاوت میکنند؟ من در نظر آنها چه شکلی هستم؟» را با چیزهای بزرگی مثل مهاجرت به یک کشور جدید پاسخ میدهیم.
(با گفتن اینکه، این رویایی بیش نیست، من هرگز نمیتوانم همه چیز را رها و اهدافم را عملی کنم.)
نتیجهگیری از این دو داستان
اما در پس تمامی این حرفها، میخواهم بدانید که من نیز همراه شما از این مسیر عبور کردهام.
من بارها گفتهام که پاسخ همه سوالهای جهان را ندارم.
من مثل همه مردم، در مسیر تجربیاتم یاد میگیرم و با مردم آنچه را که تجربه کردهام به اشتراک میگذارم.
اما در زندگیام اصلا چنین چیزی را نمیبینم که تبدیل به کسی بشوم که تنها تجریبات را مینویسد و چیزهایی که نوشته را تمرین نمیکند.
میدانید چه قدر برای من راحت بود که اینجا بنشینم و بنویسم که «آن مردی که در کافه دیدمش یک احمق بود! او پول داشت. او آزادی داشت. او ملزم بود که رویاهایش را دنبال کند.»
و من به این فکر میکنم که بهتر بود او رویاهایش را دنبال میکرد؛ آیا خود شما تا به حال این عدم قطعیت را با آغوش باز پذیرفتهاید؟
تغییر کردن سخت است؛ اما اغلب اوقات سختترین قسمت کشف آن است که ندانیم در قدم بعدی باید چه کار کنیم یا چه چیزهایی برایتان مهم هستند.
قسمت سخت کار این است که به واسطه روانشناسی با خودتان کنار بیایید، ترسهای خود را از بین برده و برای ایجاد یک اتفاق ذره ذره قدرت و شجاعت کسب کنید.
اگر بتوانم آن غریبه را یک بار دیگر ببینم، ۲ مسئله را به او متذکر میشوم.
اول اینکه، من هم در جایگاه مشابه تو بودم.
حست را میفهمم.
تو مطمئن نیستی، قطعیت نداری و شک داری که آیا میتوانی همه چیز را به سرانجام برسانی یا خیر.
این حس طبیعی است.
من هنگامی که به کشور جدیدی مهاجرت کردم، مطمئن نبودم.
وقتی که اولین تجارتم را شروع کردم، احساس عدم اطمینان کردم.
وقتی که در مجامع عمومی شروع به نوشتن کردم، احساس تازهکار بودن به من دست داد.
این شما را تبدیل به فردی ضعیف یا عجیب و غریب نمیکند.
این احساسات طبیعی هستند.
و دوم اینکه؛ هرگز از تلاش دست نکش.
مسائل را به «اینها تنها یک رویاست» تقلیل نده.
این مسئله میتواند یک مسئله کوچک در حد رفتن به باشگاه ورزشی یا یک مسئله بزرگ مثل خرید یک بلیط یکطرفه به بوینس آیرس باشد.
تو از تلاش دست نکش تا این رویا را به واقعیت تبدیل کنی.
اگر آن قدر خوششانس هستید که راهی برای رسیدن به زندگی که همیشه دوست داشتهاید را یافتهاید؛ باید شجاعت عملی کردن آن را در خود بیابید.
منبع: jamesclear.com