تعادل بین زندگی و کار
من عاشق این داستانم که در مورد مردیه که توی دفتر کارش توی خونش کار میکرد.
و یه روز پسر کوچولوش که فقط هشت سالش بود اومد توی اتاق کارش و گفت بابا میای بازی کنیم؟
پدر گفت ببخشید پسرم خیلی کار دارم.
روز بعد پسر کوچولو اومد تو
بابا میشه با من بازی کنی؟
ببخشید پسرم سرم خیلی شلوغه.
سومین روز پسر کوچولو اومد و در زد.
پدر گفت: پسرم دیروز بهت گفتم، پریروز هم همینطور، خیلی کار دارم نمیتونم بازی کنم.
پسر گفت: بابا امروز نمیخواستم بهت بگم بیای با من بازی کنی.
پدر گفت: پس میخواستی چی بگی؟
پسر گفت: میخواستم بپرسم توی یه ساعت چقدر پول درمیاری؟
پدر گفت: پسرم این سوال بی ادبانه س اما من هر ساعت ۵۰ دلار درمیارم.
تا سقفی بالای سرت باشه و بتونم برات غذا تهیه کنم.
حالا لطفا برو از دفتر کارم بیرون خیلی کار دارم.
پسر کوچولو یک هفته در اتاق پدرش رو نزد.
یک ماه، دو ماه گذشت بعد اون پسر در زد.
و گفت: بابا
بله پسرم
بابا من توی دو ماه گذشته چمن زنی کردم، درخت هرس کردم.
همه کارهایی که مامان به من داد رو هم انجام دادم و تونستم ۲۵ دلار جمع کنم.
بابا میخواستم بدونم اگه این ۲۵ دلار رو بهت بدم میشه نیم ساعت از وقتت رو به من بدی؟
و بابا میشه لطفا بریم و بازی کنیم؟