اینجوری شاد باش
این نوآست . در سال ۱۹۷۶، نوآ در ایالات متحده آمریکا از مردی به نام جان و زنی به نام سارا متولد شد. جان و سارا ازدواج کرده بودن و قبل از نوآ یه پسر دیگه به نام الکس داشتن.
نه جان و نه سارا بهطور استثنایی باهوش یا با استعداد نبودن،
اما تو حرفههاشون سخت تلاش کردن تا برای خودشون یه زندگی بسازن.
در زمان تولد نوآ اونا پول کافی برای ایجاد حس امنیت خود و دو پسرشون به دست آوردن،
اما به اندازهای نبود که احساس راحتی بیشتری کنن
اونا فقیر نبودن ولی بعضا حساب یه قرون رو هم میکردن تا از پس هزینهها بربیان
اونا یه خانوادهی متوسط آمریکایی بودن
با گذشت زمان، نوآ و برادرش شروع به هضم و درک بیشتر دنیای اطرافشون کردن.
اونا شروع به درک شرایط زندگیشون کردن و شخصیت و دیدگاه خودشون رو شکل دادن
نوا و الکس کاملا متفاوت بودن؛
الکس فرد بسیار مثبتی بود که همیشه سعی میکرد به همه چی خوشبین باشه
اون وضعیت خانوادهشو درک میکرد و میفهمید که تمام تلاششون رو میکنن و بخاطر همین دوستشون داشت
اون قدردان داشتههاش بود و از چیزهای ساده تو زندگی لذت میبرد و از پیکنیک رفتن و طراحی و گیتار زدن خوشش میومد
با این حال، نوآ نسبت به شرایط خودش بدبینتر بود و به چیزی بزرگتر و بهتر میل داشت
اون نگاه صفر و صدی به دنیا داشت که توش عدهای برنده و بقیه بازنده بودن
کسایی که پول و موقعیت داشتن برنده محسوب میشدن و کسایی که مثل خودش و خانوادهش بودن بازنده و این باعث ناراحتی نوآ بود
نوآ وقتی ده سالش بود و همه دوستاش یه اسباب بازی جدید معروف خریده بودن همچین دیدگاهی پیدا کرد
همه از اون اسباب بازی معروف داشتن که خیلی باحال بود
واسه همین نوآ هم از خانوادهش خواست واسهش بخرن
وقتی خانوادهش بهش گفتن که اونا استطاعت خرید همچین چیزی رو ندارن نوآ دلیلش رو نمی فهمید
خانوادهش بهش گفتن که پول اضافی واسه خرید همچین اسباب بازی گرونی رو ندارن و باید از اسباب بازیهایی که داره استفاده کنه ولی نوآ هنوزم دلیلشو درک نمیکرد
واسش سوال بود که چرا خانوادهش نمیتونن مثل خانواده دوستاش باشن. اون میخواست مثل دوستاش باشه و خانواده و اسباببازی اونارو داشته باشه
براش سوال بود که اونقدر خوشحال بودن چه حسی داره
وقتی نوآ دوازده سالش بود
پدرش تو شرکتی که کار میکرد از یه پست پایین به سمت مدیریت ترفیع پیدا کرد
که باعث میشد زندگی نوآ و خانوادهش یه شبه متحول بشه نوآ حالا میتونست زندگی راحتتری داشته باشه و از بعضی امکاناتی که دوستاش داشتن برخوردار بشه
حالا خانوادهای که آرزوشو میکرد، داشت و خیلی از اسباببازیهایی که میخواست رو میتونست بخره
نوآ بزرگتر شد و به دبیرستان رفت و وقتی به ۱۶ سالگی رسید دیپلم گرفت
خیلی از دوستاش واسه کادوی دیپلم گرفتنشون،از خانوادهشون ماشین کادو گرفته بودن واسه همین نوآ هم از خانوادهش خواست واسهش ماشین بخرن
باباش گفت با اینکه اوضاع روبراهه ولی فکر نمیکنم الان ماشین خریدن کار عاقلانهای باشه بجاش میتونه یکی از دو تا ماشینی که هیشکی ازش استفاده نمیکنه رو دوتایی
بت برادرش استفاده کنه
نوآ قبول کرد و تشکر کرد ولی در واقع عصبانی بود. اون میدید که دوستاش ماشینهلی خودشون رو دارن که لازم نیست با کسی شریکش بشن. میخواست مثل دوستاش باشه و خانوادهی دوستاش رو داشته باشه تا براش ماشین نو بخرن و نگران چیزی نباشه
میخواست بدونه اینهمه خوشحال بودن چه حسی داره
وقتی نوآ هجده ساله شد
مامانش ترفیع گرفت
خانواده نوآ با منبع درآمد جدیدی که داشتن، تصمیم گرفتن برای نوآ یه ماشین نو بخرن
حالا نوآ میتونست هرموقع که دلش میخواد ماشینش رو برونه، بدون اینکه با کسی شریک باشه حالا زندگی و ماشینی که میخواست رو داشت
چند سال بعد
نوآ با مدرک بازرگانی از کالج فارغ التحصیل شد
اون نمیدونست واقعا چیکار میخواد بکنه
ولی میدونست که میخواد پول زیادی دربیاره و این رشته میتونست کمکش کنه بعد از فارغالتحصیلی تو یه شرکت بزرگ شغلی بعنوان کارآموز پیدا کرد ولی از این کار لذت نمیبرد و احساس
ناراحتی و نارضایتی میکرد
کارش خسته کننده بود و اصلا بهش علاقه نداشت ولی تو شرکت با چند نفر از همکاراش دوست شده بود
یکی از کارمندانی که باهاش آشنا شده بود، معاون فروش و بازاریابی بود که مسئولیت و تاثیر زیادی تو شرکت داشت مشخصاً پول زیادی درمیاورد و اغلب همکارانش رو به شام و مهمونیهای خوب دعوت میکرد
اون چیزای خوبی داشت، یه خونه بزرگ، ماشین باحال و زنان زیبا به سمتش جذب میشدن .
نوآ میخواست مثل اون باشه و اونهمه پول اقتدار و زنان زیبا دور و برش داشته باشه
براش سوال بود که اینهمه خوشبخت بودن چه حسی داره. نوآ تصمیم گرفت که سختتر کار کنه و خودشو محبور کرد که یه تقش مهم مثل اون مرده که تحسینش میکرد، تو شرکت برای خودش پیدا کنه
سالهای زیادی گذشت و نوآ هنوز تو همون شرکت بود
اون سالها به سختی کار کرد اوم بیش از حد متمرکز بود و از معاشرت با خیلی از دوستان خود دست کشید
خانوادشون نمیدید و خارج از کار هیچ کاری نمیکرد
اون تو نقطهای بود که به جایگاههای زیادی رسیده بود و به اندازه مدیر فروشی که بهش بهش غبطه میخورد پول درمیاورد
حالا نوآ واسه خودش یه خونه خریده و یه ماشین خوب خریده بود.
اون درآمد قابل توجهی داشت و میتونست هرچی میخواست بخره. به رستورانهای خوب بره و لباسهای خوب بپوشه.
ولی هنوز خوشحال نبود و از شغلش راضی نبود
اون به سختی کار میکرد ولی همه جی هنوز خسته کننده بود
و همیشه آرزو داشت که یه روز تموم بشه. یه روز یکی از دوستای دوران کالجش که هنوز هر از گاهی آخرهفتهها باهم بیرون میرفتن به نوآ گفت که اخیرا ت یه شرکت جدید شروع به کار کرده
بهش گفت که شرکت جدید چقدر خوبه و چقدر فرصت برای رشد و پیشرفت و انجام دادن کارهای حالب و مهم وجود داره و چقدر پول تو شرکت سرمایهگذاری میشه. حقوق اولیه چقدر بالاس
چقدر برای کارمندان انعطاف وجود داره و چقدر همه از جمله صاحبان شرکت خوبن
نوآ به فکر فرو رفت که کار کردن واسه همچین شرکت چقدر خوب میتونه باشه
و اینقدر خوشحال بودن چه حسی میتونه داشته باشه
مدت کوتاهی بعد از اینکه این صحبت رو با دوستش کرد از کارش استعفا داد و از دوستش خواست واسه یه موقعیت شغلی تو اون شرکت جدید معرفیش کنه
نوآ استخدام شد
چند سال دیگه هم گذشت و موقعیت نوآ تو شرکت بالاتر رفت. همین موقع بود که نوآ رو یهویی بازخرید و اخراج کردن صاحبان شرکت میلیونها و میلیونها دلار درآمد کسب کردن،
در حالی که نوآ و خیلی از کارمندای دیگه، همه چیزشون رو ازدست میدن و جایی برای رفتن ندارن و برای هیچکس مهم نیستن
نوآ به این فکر میکرد که صاحب شرکت بودن چه حسی داره
اینکه یه معامله میلیون دلاری کنی و دیگه هیچوقت نگران کار کردن نباشی
به این فکر میکرد که چه حسی داره که هر موقع ار کاری که دلت میخواد رو انجام بدی و اینهمه خوشحال بودن چه حسی داره
نوآ فهمید که تا حالا اشتباه میکرد اون از کار کردن برای دیگران خسته شده
فهمید که اگه میخواد خوشحال باید رئیس خودش باشه
واسه همین چند نفر از همکارها و دوستاش رو جمع کرد تا یه شرکت تاسیس کنه
اون نمیدونست دقیقا چه شرکتی میخواد، فقط میدونست که میخواد پول زیادی دربیاره و یه روزی بفروشه
با شرکای تجاری تازه تاسیس خود، به این فکر کرد که چه صنعت و چه محصول یا خدماتی بیشترین سود رو برای راه اندازی یه کسب و کار داره. هفت سال دیگه گذشت و نوآ و شرکاش، یه تجارت
موفق با رشد امیدوار کننده ایجاد کردن در طول این سالها نوآ کمتر از قبل برای خودش وقت داشت
لازمه صاحب شرکت بودن و تاسیس یه شرکت از صفر، همه چیز نوآ رو ازش گرفته بود. اون خارج از کار هیچ وقتی نداشت صبح زود از خواب بیدار میشد، میرفت سر کار
میومد خونه، میخوابید و فردا دوباره همین کارا رو تکرار میکرد
زندگی و نفس کشیدن برای نوآ کسب و کارش بود هرکسی رو که تو کسبکارش نقشی نداشتن از زندگیاش حذف کرده بود
تمام مدت در سفر بود و به ندرت خانوادهش رو میدید روابطش هیچوقت دوام نداشت
سرگرمی و اوقات تفریح نقشی تو زندگیاش نداشت
ولی بخاطر سختکوشی نوآ و شرکای او و انجام هر کاری که برای موفقیت شرکتشون لازمه یه شرکت بزرگ به خرید شرکتش در ازای پول هنگفتی علاقه نشون داد
معامله انجام شد و نوآ ۱۵ میلیون دلار پول نقد بدست آورد
یهویی تمام چیزایی که نوآ تو بچگی میخواست ممکن شد
میتونست میلیونها ماشینی که تو نوجوانی میخواست رو بی دغدغه بخره
تمام موقعیت، قدرت و تجملاتی که تو جوانی میخواست رو بدست بیاره
خونه بزرگ داشت، زنها دور و برش بودن مهمونیهای شیک، چیزهای خوب،
موقعیت
همهشو داشت
یه سال بعد نوآ تو کریسمس همراه خانوادشه یکی از معدود زمانهایی که برادرش الکس رو میبینه
الکس از نوآ میپرسه که چه خبرا
نوآ به آلکس میگه که کار نکردن چقدر براش خسته کنندهس
اینکه چطور نمیدونست با وقت آزادش چیکار کنه و احساس سردرگمی میکنه
به الکس میگفت که چطور دوستهای باقیموندهش فقط به پول و تجارت فکر میکنن و به شخص خودش اهمیتی نمیدند
فقط به اون به دید یه شبکه یا کسب و کار نگاه میکنن
میگفت که چند تا دوست دختر قبلیش چقدر کوته بین بودن و بجز پول به چیز دیگهای توجه نمیکردن
و چقدر براش سخت شده که با آدمای جدید و خوب آشنا بشه و در مورد زندگی هیجان داشته باشه
الکس با نوآ همدردی میکنه و بهش مشاوره میده نوآ از الکس میپرسه که چیکار میکنی و به چه کاری مشغولی
الکس میگه که همهچی خوبه، نقاشی میکشه و زیاد به پیکنیک میره و خیلیم خوب گیتار میزنه
نوآ از الکس میپرسه که چطور پول درمیاره و کمک لازم داره یا نه
الکس ازش تشکر میکنه و میگه که مشکلی نداره
و میگه به حد کافی پول داره که خودش و خانوادهش راحت باشن
الکس میگه که تعداد زیادی از نقاشیها عکسها و طراحی هاشو میفروشه و پول خوبی درمیاره
و این کار همیشگیه، اما اون عاشق ساختنه. اینکه مردم و مشتریاش عاشق کارهاشن
و اگه قرار بود تمام عمرش اینکارو انجام بده همچنان هر روز برای انجام دادنش هیجان زده میشد
همسر الکس در حالی که نوزاد تازه متولد شدهش تو بغلشه و یه دختر پنج ساله که دختر دیگه الکسه دنبالش میاد وارد اتاق میشه
الکس ادامه میده که همسرش و بچه هاش چقدر خوبن و میگه برای یه نمایشگاه هنری قصد سفر به اسپانیا رو داشتن
نوآ زندگی رو از نگاه برادرش میبینه و اشتیاق و احساس رو درک میکنه
از خودش میپرسه اینقدر خوشحال بودن چه احساسی داره؟
از خودش میپرسه که
چرا هیچوقت یه لحظه واینستاد تا از زندگی لذت ببره و خودشو با دیگران مقایسه نکنه
چرا هیچوقت قدران چیزی که داشت و کاری که دوست داشت انجام بده نبود؟
چرا نصف عمرش رو صرف این کرد که پولدار بشه و چیزهایی داشته باشه که
غریبهها رو تحت تاثیر قرار بده تا در نهایت تنها و ناراضی و ناراحت باشه؟
از آلکس پرسید چطور اینکار کردی؟
چطور تونستی خوشبخت رو پیدا کنی؟
آلکس جواب داد؛
هیچی، فقط زیاد دنبالش نگشتم…همین
نیما
سلام خسته نباشید ممنون واقعا عالی هستین فقط یک سوال شما تصویر هارو با چه برنامهای درست میکنید ؟؟ لطفا جواب بدید ممنون